آنقدر درد درون را در دل خود ریختم
تا که خود با درد هستی سوز خود آمیختم
تا جدا ماندمن در من زهر بیگانه ای
از تو هم ای عشق بی فرجام من بگریختم
برگ زردی بودم و در تند باد حادثات
بر تن هرشاخه بی ریشه ای آویختم
با دل روشن در این ظلمت سرا افتاده ام
نور مهتابم نور مهتابم که در ویرانه ها افتا ده ام
سایه پرورد بهشتم سایه پروردبهشتم
از چه گشتم صید خاک
تیره بختی بین تیره بختی بینکجا بودم کجا افتاده ام
تا کجا راحت پذیرم
یا کجا یابم قرارابرگ خشکمدر کف باد صبا افتا ده اموای
آااااااااااایواااااااااایداد2
بر من ای صاحبدلان رحمی که از غمهای عشق
وااااااای 2
تا جدا افتاده ام از دلجدا افتا ده ام
وای وای وای
تا جدا افتا ده ام از دل جدا افتا ده ام